سلام ؛ ان شالله از امروز شروع کردم به نوشتن یک سری داستان تربیتی که میشه ازشون نکات تربیتی و راهکار ها و روش هایی پیرامون این موضوع استخراج کرد ؛ البته به شرط اینکه شما هم نظرتون و برداشت هاتون رو برای دیگران به جا بگذارید یا حتی برداشت های دیگران را مورد نقد و بررسی قرار دهید ؛ از جمله برداشتهای خود داستان که آخر هر داستان اومده ...

یه جوون بود که خیلی به سر و وضع و لباس وصورتش اهمیت میداد ؛ خیلی...

حتی وسواس داشت که جنس لباسش چی باشه و نوع دوخت اون چطور باشه ؛

خب برای دوستی با همچین آدمی همین که از قیافه و تیپ و وضعیت ظاهریش تعریف کنی و باهاش در مورد اینجور چیزا صحبت کنی کافیه ،

اون جوون عاشق ظاهر سازی و سر وضع مرتب بود و به این خاطر هم از خیلی ها بریده بود تا اینکه ...

عشقی بزرگتر در دلش افتاد و با دختری آشنا شد ؛ با هم سفری رفتند و در بین راه تصادف کردند.

جوان اون لحظات بحرانی از خودش و مشکلات و درد خودش فارغ بود و اصلا حواسش به خودش نبود و فقط و فقط به محبوبه اش فکر میکرد و همش بدنبال درمان اون بود.

حتی به خاطر پانسمان و بستن جای زخم های معشوقه اش (لباس هایش) را هم پاره میکرد ، همان پسری که اینقدر ظاهر برایش مهم بود و از این کار ذره ای هم ناراحتی در چهره و قلبش دیده نمیشد...



میشه این نتایج رو گرفت:
  • هنگامی که یک عشق بزرگتر دل را بگیرد ؛ عشق های کوچکتر نردبان آن خواهند بود...
  • برای جذب کسی که به چیزی علاقه مند است ، کافیست در مورد آن چیز باهاش صحبت کنی...
  • کار فرهنگی یعنی گرفتن و وسیله قرار دادن عشق های کوچک برای رسیدن به عشق بزرگ (یعنی خدا) ...