علم ؛ تقوا ؛ اخلاص

۱۲ مطلب با موضوع «مهمّات علمی-رفتاری :: محتوای جلسات :: داستان» ثبت شده است

پیامبر و شیطان ناراحت

**داستان-شعر-مسابقه و... مخصوص حلقات و جلسات گروهی**


موضوع : خصوصیات بهشتیان


روزی شیطان در گوشه مسجد الحرام ایستاده بود. حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند. وقتی آن حضرت از طواف فارغ شد، دید ابلیس ضعیف و نزار و رنگ پریده، کناری ایستاده است. فرمود:«ای ملعون! تو را چه می‌شود که چنین ضعیف و رنجوری؟!»

گفت: «از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم.»

فرمود: «مگر امت من با تو چه کرده‌اند؟»

گفت: «یا رسول الله! چند خصلت نیکو در ایشان است، من هر چه تلاش می‌کنم این خوی را از ایشان بگیرم نمی‌توانم.»

فرمود: «آن خصلت‌ها که تو را ناراحت کرده کدامند؟»

گفت: «اول اینکه هرگاه به یکدیگر می‌رسند سلام می‌کنند و سلام یکی از نام‌های خداوند است. پس هر که سلام کند حق تعالی او را از هر بلا و رنجی دور می‌کند و هر که جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او می‌گرداند.

دوم اینکه، وقتی با هم ملاقات کنند به هم دست می‌دهند و آن را چندان ثواب است که هنوز دست از یک دیگر برنداشته حق تعالی هر دو را رحمت می‌کند.

سوم، وقت غذا خوردن و شروع کارها بسم الله می‌گویند و مرا از خوردن آن طعام و شرکت در آن دور می‌کنند.

چهارم، هر وقت سخن می‌گویند: ان شاءالله بر زبان می‌آورند و به قضای خداوند راضی می‌شوند و من نمی‌توانم کار آن‌ها را از هم بپاشم، آنان رنج و رحمت مرا ضایع می‌کنند.

پنجم، از صبح تا شام تلاش می‌کنم تا اینان را به معصیت بکشانم. باز چون شام می‌شود، توبه می‌کنند و زحمات مرا از بین می‌برند و خداوند به این وسیله گناهان آنان را می‌آمرزد.

ششم، هم اینکه ایشان وقتی اهل بیت تو را می‌بینند، به ایشان مهر می‌ورزند و این بهترین اعمال است.

هفتم، از همه این‌ها مهم‌تر این است که وقتی نام تو را می‌شنوند با صدای بلند صلوات می‌فرستند و من چون ثواب صلوات را می‌دانم، از ناراحتی فرار می‌کنم؛ زیرا طاقت دیدن ثواب آن را ندارم.



پس حضرت روی به اصحاب کرده و فرمودند: «هر کس یکی از این خصلت‌ها را داشته باشد از اهل بهشت است.»




۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الرضا

ایثار و از خود گذشتگی

**داستان-شعر-مسابقه و... مخصوص حلقات و جلسات گروهی**


موضوع : ایثار و از خودگذشتگی


قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود.

بجز من و ابراهیم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضود داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.

اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. یک‌دفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!

دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همین‌طور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباته زدم! برای لحظاتی نفس در سینه‌ام حبس شد، بقیه هم مانند من هر یک به گوشه‌ای خزیده بودند.

لحظات به سختی می‌گذشت اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه‌لای دستانم نگاه کردم.

از صحنه‌ای که می‌دیدم خیلی تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!!

بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می‌کردند.

صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کناری خزیده بودیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!

در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گقت خیلی شرمنده‌ام، این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق.

ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ‌یک از بچه‌ها نیقتاده بود.

بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه‌ها می‌چرخید.



داستانی از شهید ابراهیم هادی




۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الرضا

حسن خلق و جوانمردی

    **داستان-شعر-مسابقه و... مخصوص حلقات و جلسات گروهی**


موضوع :شهدا و حسن خلق


مسابقات کشتی قهرمانی 74 کیلو گرم باشگاه ها بود.

ابراهیم همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد.به نیمه نهایی رسید.آن

سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود.اکثر حریف هارا با اقتدار شکست داد.اگر

این مسابقه را می زد حتما در فینال قهرمان می شد.اما در نیمه نهایی خیلی بد

کشتی گرفت!!! بلاخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد!! آن سال ابراهیم مقام سوم را

 کسب کرد .اما سالها بعد،همان پسری که حریف نیمه نهایی ابراهیم بود را دیدم.آمده

بود به ابراهیم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم میگفت تا رسید به مسابقه نیمه نهایی که ناگهان ابراهیم بحث را عوض کرد و نگذاشت که او ماجرا را

 تعریف کند. روز بعد همان آقا را دیدم گفتم:اگه میشه قضیه کشتی خودتان را تعریف کنید.اوهم نگاهی به من کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:

 آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم ،اما یکی از پاهایم شدیدا آسیب دیده بود.

به ابراهیم که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم:رفیق،این پای من آسیب دیده است.

هوای مارا داشته باش. ابراهیم هم گفت:باشه داداش ،چشم.

 بازی های او را دیده بودم.توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فن هایی

بود که روی پا میزد،اما اصلا به پای من نزدیک نشد.ولی من با کمال نامردی یه خاک

 ازش گرفتم و خوشحال ازین پیروزی به فینال رفتم. البته ابراهیم از قصد کاری کرد که

 من برنده بشوم و از باخت خودش هم اصلا ناراحت نبود، چون قهرمانی برای او تعریف

 دیگری داشت...اما در مسابقه ی فینال با اینکه از قبل به حریفم که دوستو بچه محل

 هم بودیم گفته بودم که پایم آسیب دیده است،دقیقا با اولین حرکت همان پای

 آسیب دیده من را گرفت.آه از نهادم بلند شد و بالاخره هم ضربه فنی شدم. از آن روز

 تا حالا با ابراهیم رفیقم و چیز های عجیبی از او دیده ام. صحبتهایش که تمام شد

 خداحافظی کرد و رفت و من در تمام راه به حرفهای او فکرمی کردم. یادم افتاد در مقر

سپاه گیلان غرب روی یکی از دیوارها برای هر کدام از رزمندهها جمله ای نوشته بود.

در مورد ابراهیم نوشته بودند ،ابراهیم هادی رزمنده ای با خصائص پوریای ولی.

داستانی از شهید ابراهیم هادی




 

۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الرضا

اول کار بسم الله

**داستان-شعر-مسابقه و... مخصوص حلقات و جلسات گروهی**


موضوع: تاثیر بسم الله در اول کارها


مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم خدا مدد میخواست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» میگفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسم الله بسیار خشمناک می شد.

تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت : این کیسه را برایم پنهان کن! زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچه اى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسم الله گفت.

فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت کرد و به دریا انداخت تا آنکه همسرش را بى اعتقاد و شرمنده کند.

پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب آماده کند.وقتی زن شکم یکى از آن دوماهی را پاره کرد کیسه را در بین شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.

شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان کباب شده را بر سر سفره آورد، و شروع به خوردن کردند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در جلوی شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب کرد و سجده الهى را  به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.




۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الرضا

قرآن و کفار

**داستان-شعر-مسابقه و... مخصوص حلقات و جلسات گروهی**


موضوع: تاثیر قرآن بر کفار...


ابوجهل و ابوسفیان و اخنس بن شریق ،‌

سه نفر از سران شرک و از سرسخت‌ترین دشمنان رسول خدا (ص) بودند و از اینکه آیات قرآن مردم را به اسلام جذب می‌کرد، بسیار ناراحت بودند و در صدد خاموش کردن این فروغ فروزان تلاش بسیار به کار می‌بردند،‌ولی نتیجه‌ای نمی‌گرفتند.

روزی هر سه (هر کدام جداگانه بی‌آنکه دیگری بفهمد) تصمیم گرفتند در پناه تاریکی و به صورت کاملاً‌مخفیانه کنار دیوار منزل پیامبر (ص) بروند،‌و آیات قرآن را بشنوند.

آن شب هر سه نفر آنها به گونه‌ای مجذوب آیات الهی شدند که متوجه گذشت زمان نگشتند و هنگامی که مشاهده کردند،‌آسمان کم‌کم روشن می‌شود ، از بیم رسوائی و اینکه دیگران متوجه حضور آنها بشوند ترسان و لرزان به سوی خانه‌های خود حرکت کردند. اتفاقاً ‌در راه هر سه نفر به همدیگر برخورد کردند و خود را سرزنش کردند که این چه کاری است که ما انجام می‌دهیم؟ و اگر مسلمانان راز ما را بفهمند چه خواهند گفت؟ حتماً بیشتر شیفته اسلام می‌شوند. به خاطر همین موضوع با هم پیمان بستند که دیگر این کار را تکرار نکرده و اطراف خانه محمد (ص) پیدایشان نشود.

اما شب بعد،‌دوباره جاذبه معنوی قرآن آنها را از رختخوابشان بلند کرد. مثل شب قبل،هر کدام به گوشه‌ای از اطراف خانه پیامبر خزیدند و تا نیمه‌های شب به استماع آیات قرآن پرداختند و وقتی هوا کم‌کم روشن شد ،‌برخاستند تا به خانه خود بروند.

اتفاقاً‌در راه برای بار دوم به هم رسیدند و باز همدیگر را سرزنش کردند و سرانجام با تأکید بسیار پیمان بستند که دیگر آن کار را تکرار نکنند ، ولی در شب دیگر باز همان جریانات تکرار گردید و ....


(سه کافر و دشمن سرسخت پیامبر اینگونه جذب قرآن شده اند اما ما چی؟؟؟؟)




۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الرضا

به هیچ وجه از نماز نمیگذرم!!!!

**داستان-شعر-مسابقه و... مخصوص حلقات و جلسات گروهی**


موضوع: اهمیت نماز اول وقت


روز اولی بود که شاه رفته بود.

امام خمینی در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند.

نزدیک به سیصد الی چهارصد خبرنگار خارجی از کشورهای مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند.

تختی گذاشتند و امام روی آن ایستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند.

تمام دوربینها کار می‌کردند.

هنوز دو سه سؤال بیشتر از امام نشده بود که صدای اذان ظهر شنیده شد. امام بلافاصله جمع خبرنگاران راترک کردند و فرمودند:

« وقت فضیلت نماز ظهر می‌گذرد.»
تمام حاضرین از این که امام محل را ترک کردند، متعجب شدند.
کسی از امام خواهش کرد: «چند دقیقه ای صبر کنید تا چند سؤال دیگر هم بشود و بعد برای اقامة نماز بروید.»
امام با قاطعیت فرمودند: « به هیچ وجه نمی شود» و برای خواندن نماز رفتند.




۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الرضا

احترام ژنرال آمریکایی به نماز

**داستان-شعر-مسابقه و... مخصوص حلقات و جلسات گروهی**


موضوع: اهمیت نماز اول وقت


شهید عباس بایایی ماجرای فارغ‌ التحصیلی اش را از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است:

«دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در مقابلش و روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهارنظر می‌کرد.

او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم.

از سؤال‌های ژنرال برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو شدن است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.

در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای انجام کار مهمی به خارج از اتاق برود، با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.

به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. 

به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت‌خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟

گفتم: عبادت می‌کردم.

گفت: بیشتر توضیح بده.

گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه‌روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ 

پاسخ دادم: بله همین طور است. 

لبخند زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.

من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»



۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الرضا

شیطان و مرد نماز خوان

**داستان-شعر-مسابقه و... مخصوص حلقات و جلسات گروهی**


موضوع: اهمیت و تاثیر نماز جماعت


مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند ؛ لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت!!

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست درخواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: "من شیطان هستم"

مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

در همین حین شیطان ادامه داد:

من تو را در راه به مسجد رفتن دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن تو شدم. وقتی تو به خانه رفتی ، خودتو را تمیز کردب و به راهت به مسجد برگشتی ، خدا همه گناهان تو را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن تو شدم و حتی بار دوم هم تو را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتی.

به خاطر همین ، خدا همه گناهان افراد خانوانده ات را بخشید. 

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن تو  بشوم ، اونوقت خدا گناهان تک تک افراد شهر را ببخشد.!!

بنابراین ، من از سالم رسیدن تو به مسجد مطمئن شدم با کمک کردنت ...



۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خادم الرضا